عاشقانه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->
کد آهنگ آنلاین
باورم نمیشد، آی دی من بین اون همه آی دی گُم بود. همشونم دختر... از همیشه نا امیدتر بودم، تصمیم خودم رو گرفتم!... حالا که مانی نبود به عشق مهبد شک نداشتم!... قبول میکنم!...
ولی... پس مانی چی؟ اون چی میشد؟ اگه چیزی میگفت؟ اگه به پوریا میگفت؟ اگه بابا، مامان میفهمید؟ موبایلم رو از جلوی آینه برداشتم که نگام به خودم افتاد... من کِی گریه کردم؟ من،پریا، دختری که تو عمرش جز برای نمره واسه چیز دیگه ای حتی مرگ پدربزرگش گریه نکرده بود الآن داشت به خاطر یه نامرد گریه میکرد! یعنی مهبد از نمره واسم مهمتر بود؟ نه، برای من نمره از همه چیز حتی مانی مهمتره... اصلاً از این به بعد نباید مانی صداش کنم باید بگم آقا مانی. ولی اگه به پوریا بگه؟ باید با یکی حرف میزدم!
شماره مهبد رو گرفتم هنوز بوق اول نخورده بود که برداشت:
مهبد:سلام خانومی
با بغض گفتم: سلام
-چیزی شده عزیزم؟
یعنی نمیدونست؟ مگه خودش بهم نگفت؟
-وقت داری چند دقیقه باهات حرف بزنم؟
-من همیشه واسه تو وقت دارم عزیز دلم.
-امروز آی دی مانی رو هک کردم، تا دلت بخواد آی دی دخترا توش بود... فکر کنم با همه دخترای فیس بوک دوست بود!
بعد گفتن این حرف زدم زیر گریه
مهبد:حالا باورم کردی؟ باور کردی چون دوست دارم این چیز هارو بهت گفتم؟
-مهبد کمکم کن فراموشش کنم...
-باشه عزیزم، هر چی تو بخوای. حالا دیگه گریه نکن،داری دیوونم میکنی!
نشسته بودم و به پریا فکر میکردم. به مهبد اطمینان داشتم. از این میترسیدم که پریا باور نکنه...
تو فکر پریا بودم که تلفن زنگ خورد. مهبد بود. جواب دادم:
سلاااااااااام، خیلیییییی مرررررررررردی مانی!
-سلام ،قبول کرد؟
مهبد :آره چجوووووووورم! باورم نمیشه، تو خوابم نمیدیدم قبول کنه!
-مطمئنی میتونی خوشبختش کنی؟
مهبد :آره مانی، قول میدم، قول مردونه!
-کمکش کن فراموشم کنه، قبل ازدواجتون چیزی در این مورد بهش نگو، دوست ندارم تا وقتی زنده ام گریه کردنشو ببینم.
زدم زیر گریه...
مهبد:خیلی مردی مانی، قول میدم نذارم یک ذره هم اذیت بشه!
-مواظبش باش...
اینو گفتم و قطع کردم . از طرفی از اینکه مهبد بود خیالم راحت بود، از طرفی به خاطر عروسی پریا خوشحال بودم و از طرفی از اینکه مال من نبود ناراحت.
ولی... یک چیز رو خوب میدونستم،این که از این کارم پشیمون نیستم!!!
یکدفعه یاد یه آهنگ افتادم:
وقتی که خاکم می کنند بهش بگیند پیشم نیاد
بگیدکه رفت مسافرت بگید شماره ای نداد
یه جور بگید که اخرش از حرفاتون هل نکنه
طاقت ندارم ببینم به قبر من نگاه کنه
دونه به دونه عکسهامو بردارید اتیش بزنبد
هرچی خاطره دارم بریدوازبیخ بکنید
نزاریداز اسم منم یه کلمه جابمونه
نمی خوام هیچ وقت تنم و توی گورم بلرزونه
برو اتیش به قلبه من نزن بزارنگاهت از یادم بره
بزارواسه همیشه قلب من ،چال بشه بامن کلی خاطره
برو نمیخوام ببینی خونه ی من خالی شده
همدم من به جای تو ریگای پوشالی شده
اون که می گفت میمرد برات دیدی راست راسی مرد
رفته همه خاطرشم به خاطرت برداشت وبرد
بهش بگین نشسته پات بهش بگین نیومدی
بگین هنوز دوستت داره بااین که قیدشو زدی
نشونه ی قبر منو بهش ندید خوب میدونم
میادجای همیشگی سرقرار تورودخونه
برواتیش به قلب من نزن بزارنگاهت ازیادم بره
بزارواسه همیشه قلب من چال بشه بامن کلی خاطره
میخوام روسنگ قبرمااین باشه...میخوام سنگ قبرم این باشه..طلوعی که خیلی غم
انگیز بود ...قشنگ ترین خاطره ی عمرم ...غروبی که خیلی دل انگیز
شد.....روسنگ قبرم بنویس روزی اومدباامیداخرولی حالا بدرقه ی راهش
شدی....داغی که موندش رو دل مادر...

وقتی مانی تلفنو قطع کرد یه جورایی دلم براش سوخت. یعنی خدایا نمیشد من رو یکجوره دیگه به پریا برسونی؟ یعنی حتماً باید این اتفاق میافتاد؟ خدایا درسته پریا همه زندگی منِ ولی آخه... بدست آوردن پریا... خدایا نمیشد این اتفاق نیفته؟ یعنی مانی حالا چی کار میکنه؟ میتونه از پریا بگذره؟ خدایا قول دادم مواظب پریا باشم سر قولم هم میمونم ولی خدایا خودت به مانی کمک کن!...
به پریا تلفن زدم و یکم باهاش صحبت کردم. از احساسم گفتم. از زندگی گفتم. از آینده گفتم. آره... از همه چی گفتم به جز مانی... احساس میکنم خیلی نامردم که از اون نگفتم... ولی، قول داده بودم نگم مگه نه؟ قول میدم بعداً بگم.
تا وقتی خوابم ببره فکرم تو همین حوالی میچرخید،و اینکه باید تا وقتی مانی هست ازدواج کنیم.
_______________
روز خاستگاری بود. با اینکه از جواب مثبت پریا مطمئن بودم ولی نمیدونم چرا استرس داشتم. اگه یه استرس عادی بود مثل بقیه آقا دومادا ازش میگذشتم ولی همش احساس میکردم قراره یه اتفاقی بیافته...
میترسیدم مانی بلایی سر خودش بیاره واسه همین واسش نوشتم((قرار خاستگاری افتاد واسه هفته دیگه)) و فرستادم. جوابی نداد منم دیگه چیزی نگفتم...
پریا توی اون لباس یاسی رنگش واقعاً زیبا شده بود. نمیتونستم نگامو ازش بگیرم. فوق العاده شده بود. یه دفعه یاد مانی افتادم. حیف که تنها راه رسیدن پریا تنفرش از مانی بود. باید به محض ازدواجمون همه چی رو بهش بگم و اون نامه... خیلی دوست دارم بدونم چی توش نوشته که این قدر اسرار میکرد حتماً بهش بدم!...
قرار و مدارا گذاشته شد و من و پری رسماً نامزد اعلام شدیم. از خوشحالی روی پا بند نبودم. قرار عقد گذاشته شد واسه هفته دیگه همون روزی که به مانی گفتم روز خاستگاریِ...
ترس از عکس العمل مانی داشت دیوونم میکرد. حالشو میفهمیدم. سخته که خودت عشقت رو از خودت برنجونی!!!
_________
بالاخره روز عقد رسید.چند بار واسه خرید با هم رفته بودیم بیرون. ولی اندفعه فرق داشت. الآن داشتم میرفتم دنبالش تا از آرایشگاه بیارمش. فوق العاده زیبا بود و با اون لباس زیباتر هم شده بود. وقتی حلقه رو دستش کردم، دقیقا ساعت 10:42 دقیقه بود، یه لحظه حس کردممانی رو از دست دادم...
فرداش رفتم خونه مانی ولی مانی اونجا نبود. یعنی واقعاً رفته بود؟ همه ترسم از همین بود. از اینکه مانی رو از دست بدم...

قرار عروسی افتاد واسه دوماه دیگه که هم درس من تموم بشه هم بیشتر با هم آشنا بشیم...
مهبد توی یه کارخونه با باباش کار میکنه. بعد مرگش هم بیشتر اموالش به مهبد میرسه. از ازدواجم باهاش راضیم، چون هم یه حسی ته قلبم میگه دوسش دارم هم مهبد تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه تا مانی رو فراموش کنم.
_________________
دو ماه مثل برق و باد گذشت و شد روز تولد بابا شهاب،بابای مهبد، و روز عروسی ما...
ما که میگم نه من و مهبد ها منظورم پوریا و ستاره هم هست!!!
همه چیز خیلی عالی برگذار شد بعد از اینکه مهمون هارفتن ما با اشک و گریه از مامان و بابا ها جدا شدیم و راه افتادیم واسه ماه عسل،شمال!
من عاشق دریا بودم و هستم. مانی هم بود... با یاد مانی یه آه بیصدا کشیدم...
ولی با یاد آوری اینکه الآن شوهر دارم نظرم عوض شد! خوب اعطراف میکنم مهبد اونقدرام که فکر میکردم لوس نبود!
ماه عسل خوبی بود خیلی خوش گذشت. تقریباً مانی رو فراموش کرده بودم. مهبد اونجوری که فکر میکردم نبود! خیلی بهتر و مهربونتر بود.
تو همین افکار بودم که موبایل مهبد زنگ خورد. شماره ناشناس بود کنجکاو شدم بدونم کیه؟
مهبد:بله،بفرمایید؟
-.............
مهبد:بله خودم هستم.
-...........
مهبد:چی؟
یکدفعه زد روی ترمز. از چهرش پیدا بود ناراحته.
-..........
مهبد:میشه بخونیدش؟
-.........
از ماشین پیاده شد و رفت نزدیک جدولای کنار خیابون. قسم میخورم داشت گریه میکرد...
تو ماشین نشسته بودیم که یکدفعه موبایلم زنگ خورد. جواب دادم:
-:بله،بفرمایید؟
-آقای مهبد مُحِبی؟
-:بله خودم هستم.
-آقای محبی، ما الآن تو خونه یکی از دوستاتون هستیم که... مثل اینکه خودکشی کرده؟
-:چی؟
یکدفعه زدم روی ترمز.
-آقای مانی روشن پژوه. یه پیغام هم واسه شما گذاشتند باشماره تلفنتون...
-:میشه بخونیدش؟
-مهبد، میدونم کار درستی نکردم ولی باور کن دست خودم نبود. طاقت از دست دادن پریا رو نداشتم. اون همه زندگی من بود. اگه به خاطر خودش نبود هیچوقت تنهاش نمیگذاشتم. مواظبش باش...(مانی)
میدونستم دیوونه بازی در میاره ولی نه تا این حد. داشتم دیوونه میشدم و ... چرا انکار کنم داشتم گریه میکرردم...
پریا:مهبد چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟
-عزیزم دوست داری بدونی چرا مانی کاری واسه بدست آوردنت نکرد؟
پریا:معلومه چون دوسم نداشت!
-نه عزیز دلم دوسِت داشت، خیلی هم دوسِت داشت. واسه رفتنشم دلیل داشت!
پریا:اگه میخوای امتحانم کنی باید بگم من دیگه هیچ احساسی بهش ندارم.
-خانمم سرده بریم تو ماشین همه چیز رو میگم.
پری اینقدر شکه شده بود که بدون هیچ حرفی دنبالم اومد...
وقتی تو ماشین نشستیم گفت:مهبد شوخی قشنگی نیست! بس کن.
-شوخی نیست عزیزم! اگه میخوای بگم تا آخرش میگم فقط ساکت باش و گوش کن!
روز بعد از خاستگاری از حرسم تعقیبت کردم که ببینم کجا میری. وقتی سوار ماشین مانی شدی، مطمئن شدم جواب منفیت بخاطر اون بوده واسه همین دنبالش راه افتادم ببینم دست از پا خطا نکنه! رفت توی یه خونه بزرگ که نمیدونستم کجاست بعد از 2 ساعت و نیم اومد بیرون. اما...
داشت گریه میکرد... اولش خواستم بیتفاوت باشم ولی هر چی باشه دوستم بود. رفتم جلو و حالش رو پرسیدم گفت خرابه! گفت اولش بخاطر کینه مادر بزرگم از مادر بزرگش اومدم طرف این خونواده ولی حالا که عاشقش شدم و میتونم به پریا برسم میگه باید اذیتش کنی! میگه باید ولش کنی و بزاری خودش بیاد طرفت گفت باید باهاش... مهبد ،پریا دختره پاکیِ نمیخوام باهاش همچین کاری بکنم... مهبد میدونم دوسش داری میخوام کاری بکنم که بهش برسی!...
بعدشم با مانی اون نقشه رو کشیدیم.
پریا:چرا چیزی نگفتی؟الآن کجاست؟ یعنی هیچ راه دیگه ای نبود؟
-پریا نگفتم چون حتی اگه باهاش ازدواجم میکردی هم مادربزرگش هم مادر و هم برادرش اذیتت میکردند، حتی اگه از بقیه نمیترسیدم از برادرش!.... اگه بلایی سرت میاورد چی؟
پریا:مگه مانی برادر داشت؟
-آره، آلمان بود. چیزی دربارش نمیگفتند چون مادربزرگه خواسته بود!
پریا:مانی الآن کجاست؟
تازه نگام بهش افتاد داشت گریه میکرد. تقصیر من بود نباید چیزی میگفتم. ولی نمیتونستم بذارم دیدش نسبت به مانی این باشه! حالا چه جوری بهش میگفتم؟ میگفتم خودکشی کرده؟ میگفتم دیگه نیست؟ چی باید میگفتم؟خداااااااااااااااا ااایاااااااااااااااااا
جلوی یه اموم زاده نگه داشتم. رفتییم تو از خدا کمک خواستم. و به پریا گفتم. گفتم مانی خودکشی کرده و...
به نظر آروم میومد. یکم گریه کرد ولی چند روز بعد خوب شد. ولی هر پنجشنبه میریم سر قبر مانی! تا الآن که 27 سال گذشته و تنها دخترمون عسل داره ازدواج میکنه...
خدایا عشق بی تو رو نمیخوام، چون اگه به خاطر تو نبود الآن پریا رو نداشتم...
خدایااااااااااااااااااااا ااااااااااا شکررررررررررررررررررررررر رررررررررررررررت

خدایا همه چیز راشکر چه خوب وچه بد
بندگانت رابخشیدی به لطف وکرمت
خواسته ام را میدهی باصبر ومهربانی
عشق بی تو معنی میدهد بی قراری



پایان

عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 562 تاريخ : سه شنبه 26 شهريور 1392 ساعت: 11:26

ازهمیشه خسته تر به نظر می رسیدم مشتی از اب را روی صورتم پاشیدم وبه یاد خاطرات اخیر افتادم اهی کشیدم ولبم را گزیدم باعجله ته ریشم رادرست کردم وبافریاد های مامان از دستشویی بیرون امدم باعجله به اتاقم رفتم ولباس هایی راکه تازه خریده بودم را پوشیدم شلواری تنگ لی وفاق کوتاه راپوشیدم وبا ادکلن خواهرم دوش گرفتم جلوی ایینه ایستادم مثل همیشه جذاب وخوش رو که دل تمام دخترهای فامیل ودانشگاه رابرده بودم مادرم فریادزد: دانشگاه تموم شد مثل دخترهایه ساعت ارایش میکنه یه کم ازخواهرت پریا یادبگیرمنظم باش!به سرعت از پله ها پایین اومدم ومادرم رابوسیدم وگفتم :قربون مادرخوشگلم برم که همیشه نگرانمه!مادرم خندیدوقانع شدبه طرف بنزم رفتم ودیدم خواهرم پریاروی صندلی جلومنتظرنشسته وشعرمیخونه بازجوگیرشد روی صندلی ماشین نشستم وبه پریا نگاه کردم هیچ چیزوهیچ کس زیباتر از او نبودحتی با ان لباس های مسخره ی ساده باز هم تک بود .هر دو در یک روز یه دنیا اومدیم یعنی دوقلو بودیم همیشه تنها دوست وتکیه گاهم بود دنده راعوض کردم وگفتم:پریا میدونی که خیلی دوستت دارم من..حرفم راقطع کردوگفت :باز درس نخوندی؟ تقلب بی تقلب! چشماتو اینقدرمعصوم نکن حالا بازم بادوستات برید کوه بیخیال درس تاریخ اسلام... اگه اخرین امتحان روپاس نکنی باید بری بمیری...چند درصدخوندی؟
-خوب یه ده درصد. باشه.. خواهر دوست داشتم باهم پیشرفت کنیم تو مهندس معمار میشی منم یه کارگر...باشه دنیادوروزه!
پریا:باشه فقط به شایان تقلب کم بده پرروبامریم دوستیشو به هم زد.
–باشه خواهر گلم میدونی همیشه مدیوون توام.پریاچشمانی درشت وکشیده داشت صورتی سفید وموهایی وچشمانی خرمایی که فتوکپی من بود برخلاف بقیه ی دخترهاکم تیپ می زد چون بامجازات مامان روبه رو می شدبه دانشگاه رسیدیم دوستان من وپریا به استقبالمان امدند
مریم، شایان،نازنین،مانی. مانی مثل همیشه پریدتوبغل من وگفت:وای خودتی پس ...کجاست.؟چشم غره ای رفتم وگفتم :از کی تابه حالافوضول شدی بروامتحان امروزرو پاس کن.شایان باحسرت به مریم نگاه می کردچشمکی زدم که یعنی حلش می کنم به سالن امتحان رفتیم طبق معمول جایم راباپریا عوض کردم تاتقلب کنم به ده هم راضی بودم ورقه رادیدم خداروشکرپریا خوش خط ودرشت می نوشت همه رانوشتم به سوال اخر که رسیدم استاد اسدی ظاهر شد وگفت:پوریا کافیه ..از روئم نمیره....! باقیافه ای مظلومانه به استاد نگاه کردم لبخندسنگینی زد ورفت من هم سوال اخررو باپررویی تمام نوشتم ودادم پریا دنباله من اومد به حیاط رفتیم مانی پسری خوش قیافه ،باحال،شوخ،رازدار،و پررو....پرید توبغلم وگفت:دمت گرم خوب تقلب دادی ده رو میارم!گفتم:ازپریا تشکرکن من خودم ..!!همه خندیدیم به پیش مریم رفتم وگفتم:ببخشید به من مربوط نیست اما چرا قهر کردید ؟
-شما چی درمورد من فکرمیکنید باکمال پررویی شایان میگه اخرهفته بیاخونمون !من هم گفتم مامانم نمیگه شب خونه ی کدوم دوستت میخوابی چی بگم؟ قهر کرده من هم...سری تکان دادوگفتم:باشه ادمش میکنم شب نشده زنگ میزنه تحویلش بگیریا!.
مریم: ممنون پوریا.ستاره چی شد؟
-چی؟..چه کسی به شما گفته؟خواهرم نفهمه منتظریه سوتی بگیره مریم:وای پس جلو مانی رو بگیر به گروه مون گفته.باسرعت به پیش بچه هارفتم دست مانی روکشیدم وگفتم: دستت دردنکنه خوبه بهترین دوستمی چراموضوع منو ستاره روپخش کردی؟
مانی:به همه گفتم غیر پریا..ناراحت نشو من مطئمن هستم دوستی توو ستاره ابدی هست هردو خوش قیافه. پول دار. خانواده دار.خوش تیپ اخلاقتون هم عالیه .گفتم:باشه نمی خواد ماس مالی کنی درضمن ازاین به بعدیامیگی پریا خانوم یاخانم شایسته می فهمی؟
مانی:باشه .فقط امروز مامان تو میادخونمون توبیابریم خونتون بترکونیم بالا خره تعطیل شدیم باشایان حرف زدم وسوار بنز شدم خواهرم هم با پسرهای دانشگاه خیلی شوخی می کردمخصوصا بامانی چون یه جورایی مامانم سارا بامامان مانی، شقایق خانوم، دوست جون جونی بودند بابای منوبابای مانی کارخانه دار بودندومدام به دوبی می رفتندبرای همین مانی هرروز بی مقدمه خونمون بود! مانی عقب نرفت پریا هم جلو نشسته بود فریادزدم:زشته مانی برو عقب بشین تا بریم .مانی با اخم عقب نشست پریا پیاده شد وعقب نشست مانی لبخندی پیروزمندانه زد وجلونشست اما باذوقی به من وپریا نگاه می کردباسکوتی مطلق به خانه رفتیم هیچ کس خانه نبود به اتاقم رفتم پریاهم به اتاقش رفت تالباس عوض کندمانی شلوغ می کرد در اتاق باز شد مانی پرید توبغلم وگفت :ببخشید اشتیی.. گفتم:باشه برو یه غذایی درست کن پریا رو هم ناراحت کردی به اشپز خانه رفتیم هرچی تویخچال بود برداشت وخرد کرد بعد داشت حرارت می داد که پریا شیرجه زد وسط اشپزخانه بافریادگفت: پوریا چرا ورودی رو مسدود کردی کرهم شدی من هم از رو اپن پریدم !معذرت خواهی کردم توفکر رویاهام بودم دلم پیش دختر ی زیباوسفید گیرکرده بود اهی کشیدم که متوجه نگاه مانی به پریا شدم بدجور به اونگاه می کرد حواس نداشتم به پریا نگاه کردم:پریا روسریت کو حداقل یه لباس درست وحسابی می پوشیدی دلت برای دعواهای مامان تنگ شده فهمیدی؟
-مم ...نه گرممه مشکلیه؟بار اخرت باشه دادمیزنی ؟من چندثانیه زودتربه دنیا اومدم پس پرروبازی درنیار!به سرعت بغلش کردم ومعذرت خواهی کردم همیشه اذییتش می کردم گونه اش رابوسیدم وحسادت مانی پیدا شد.اخه بیچاره لوس ویکی یدونس خواهر نداره نگاه بدی نداشت دوباره به فکرستاره رفتم اخرهفته باید بادروغی به خونشون می رفتم اخه مامان وباباش به امریکا رفته بودند ویه ماهی عشقم تنها بود...غذاخوردیم روی تختم ولو شدم وبه ستاره فکرمی کردم که صدای دعوای مانی وپریا امد پریابه اتاقش رفت من هم رفتم حموم اخه این دوتا دست به یکی کردندویه لیوان نوشابه روی سرم ریختندپریا خواب بود ومانی با لبتابم بازی میکردحوله راروی موهام کشیدم ناگهان دیدم مانی به طرف اتاق پریا می رود گوشه ای ایستادم تاادامه ی دعواراببینم مانی متوجه حضورمن نشدپریا باهمان لباس ها خواب بود هیچ وقت هم پتو دراتاقش نبود مانی به اونگاه کرد وبدون کوچکترین حرفی لب هایش رابوسید

وبالبخندی به طرف من برگشت طوری وانمود کردم که انگار چیزی ندیدم دستم مشت بود از عصبانیت دندان هایم رافشار دادم مانی بااسترس گفت:اف..افیت باشه!
گفتم:ممنون کا ری با پریا داشتی ؟درضمن وقتی خوابه وارد نشو میدونی اگه بیدار میشد خونه راروسرت خراب می کرد.
-میدونم دنبال گوشیم می گشتم !
- پیداش کردی؟
- آره!
مطمئن بودم که دروغ می گفت به اتاقم رفتیم. بابی خیالی بازی اش را ادامه میداد من هم موهای خرمایی رنگم را اتو می زدم کلی حرف زد اخرش هم به ستاره ختم می شد.ستاره یک سال از من کوچیکتربود ودختر خاله ی بابا بود واولین باری که یک هفته پیش بود دیدمش نیمه ی گمشده ام راپیداکردم ان هم همین احساس را نسبت به من داشت مانی بلندشد وگفت: خربازی درنیاریا خیلی با احساس عمل کن دوست دختری که تاحالا نداشتی همینه بی تجربه ای دختره غرب دیدس پس تعارف روبزارکنار.
-میشه یکم از این تجربت در اختیار ما بگذاری؟
-تو این دوره زمونه کسی بدون دست مزد کاری نمیکنه...
دوست داشتم عصبانیش کنم اخه چرا اون کارو باخواهر عزیزم کرد.خواهری که تا به حال دوست پسری نداشت. این مانی ازوقتی موبایل خرید دوست دخترراهم دنبال کرد تا امروز خیلی درمورد دوست دخترش نمی پرسیدم اخه همش دردسر بود خودش تعریف می کرد اسمش هم به قول خودش انا است گفتم: یک بار کارم گیرت افتاد ها!
-این تجربه باید به یه دردی بخوره یا نه؟
با جدیت گفتم:بله،همه که مثل تو وخواهرم تجربه ندارند .
باخنده گفت:خواهرت پاکه الکی حرف نزن!
-ببینم اون وقت تو از کجا فهمیدی؟
مانی :خوب..ازظاهرش پیداست گوشیش هم که با مامانت مشترکه توهم که خدا نثیب نکنه مثل فوضول ها میمونی. قبل از این که چیزی بگم فرار کرد و از خونه رفت بیرون.چند دقیقه بعد یه اس اومد که نوشته بود((خداحافظ)). والا پسره دیوونست. رفتم که بخوابم ولی ذهنم درگیر ستاره بود،و کار مانی معنیش رو نمیفهمیدم... راستش هنوز از دستش عصبانی بودم. با همین افکار خوابم برد.

صبح با ویبره موبایلم از خواب بیدارشدم. ساعت 6:30 بود. اَاَاَاَه آخه کی این موقع صبح زنگ میزنه. به صفحه گوشی نگاه کردم مانی بود .جواب دادم: چه مرگته اول صبحی؟
-هیچی میخواستم بگم نمیخواد اینقدر خوابم رو ببینی، امشب دعوتید خونه ما!!!
-چیییییییی؟
-حالا چرا داد میزنی؟ میدونستم اینقدر خوشحال میشی زود تر میگفتم!!!
-من که عمرا بیام.
-ستاره ام هستا،پس بهش میگم نمیایی...
-راست میگی؟من کِی گفتم نمیام؟ حتما میایم...
-باشه زن ذلیل، پس میبینمت بای
قبل از اینکه خداحافظی کنم قطع کرد. اگه به خاطر ستاره نبود عمرا قبول میکردم...
واسه هزارمین بار به خودم تو آینه نگاه کردم. یه تیشرت اندامی سفید پوشیده بودم بایه جین مشکی...
مامان:پوریا یا همین الآن میایی پایین یا باید پیاده بیایی!!!
-اِ مامی چرا عصبانی میشی اومدم.
مامان:هزار بار بهت گفتم به من نگو مامی فهمیدی؟
-آره، حالا چرا میزنی؟
پریا:چون دلش میخواد. زود باش دیگه.
تازه چشمم بهش افتاد. مثل همیشه لباسای ساده ای پوشیده بود ولی بازم از زیباییش کم نشده بود.
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم.من و پریا عقب نشستیم بابا و عشقشم جلو...
تا رسیدن به خونه شقایق خانم همه ساکت بودیم. بعد سلام و احوالپرسی با همه من ، پریا،مانی و ستاره رفتیم اتاق مانی.
اتاقش مثل همیشه مرتب بود. مانی،من،پریا و آخر از همه ستاره به ترتیب نشستیم. پریا که فهمید میخوام کنار ستاره باشم رفت اونطرف کنار مانی نشست. اِی مانی نامرد گفت درباره ستاره چیزی به پریا نمیگه، دارم برات دوست عزیزم.
پریا:مانی چطوره بریم تو اون یکی اتاق تا پوریا و ستاره راحت تر باشن.
مانی:آره بریم.
مانی و پریا رفتند توی اون یکی اتاق و من و با عشقم تنها گذاشتند. یکدفعه یاد کار دیروز مانی افتادم نکنه بلایی سرش بیاره؟؟؟؟؟؟؟

-وااااای مانی اگه پوریا بفهمه ما با هم دوستیم هر دومون رو میکشه!
مانی:نترس عزیزم چیزی نمیشه!!!
-قول؟
مانی:قول! حالا بریم بیرون تا شک نکرده.
از اتاقی که پوریا و ستاره بودند صدای گیتار میومد و صدای قشنگ پوریا که داشت شعری رو زمزمه میکرد
کنارم هستی امادلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی وبازم بهونه هامو می گیرم
میگم وای چه قدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جاتادم درقم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن باهم
مهاله پیش من باشی و برم سرگرم کاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
توهم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری
توهم از بس منو میخوای. یه جورایی خودازاری. یه جورایی خودازاری
کنارم هستی وانگارهمین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتوواکردی که موجش اومده این جا
قشنگه ردپایه عشق بیا بی چترزیربرف
اگه حاله منوداری میفهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
توهم مثل منی انگار ازاین دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خودازاری .یه جورایی خودازاری.

بدون در زدن رفتیم تو. خدارو شکر صحنه منحرفی ندیدیم. تو دست پوریا یه گیتار بود و داشت میزد ستاره هم کنارش نشسته بود.
اون شب به خوبی و خوشی گذشت، فکر نکنم از دوستی من و مانی چیزی فهمیده باشه! تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمیگشتیم خونه.
یاد اون روز افتادم. همه خونه عمو شهاب،دوست صمیمی بابا و بابای مانی بودیم. پوریا داشت با مهبد و مهسا،بچه های عمو شهاب، صحبت میکرد. من و مانی به بهونه درس رفتیم تواتاق مهمون.
مانی:پریا میخوام درباره یه چیزی باهات صحبت کنم ولی قبل از اون میخوام بدونم تو دوست پسری داری؟
-نه، ولی یکی هست که خیلی دوسش دارم ولی فکر نمیکنم احساسی نسبت به من داشته باشه!
مانی:پریا من... من... اِ خوب یعنی من ... پریا من دوست دارم!!!
-م مانی چی داری میگی؟
مانی:میدونم دارم از اعتماد پوریا سو استفاده میکنم ولی نمیتونم احساسم رو نادیده بگیرم.
-خوب...اِم یعنی... خوب منم دوست دارم.
از فکر بیرون اومدم. ماشین جلوی خونه متوقف شد و پیاده شدیم. بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم رفتم پایین!
پوریا داشت با مامان و بابا صحبت میکرد. غلط نکنم بحث سر ستاره بود.
پوریا:حالا کی میریم خاستگاری؟
بابا:یه وقت خجالت نکشی ها!
پوریا:بابا بحث رو عوض نکن.
بابا:باید صبر کنی خاله از آمریکا برگرده بعد.

بخاطر پوریا خوشحال بودم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و یک ماه بعد مراسم عقد پوریا و ستاره بود. عاقد برای بار سوم پرسید: عروس خانم وکیلم شما را به عقد دائم آقای پوریا شایسته در بیاورم؟
ستاره: با اجازه بزرگترا، بلهههههههه...
یک لحظه خودم و مانی را بجای آن ها تصور کردم،چه خوب میشد!!!
فردای روز عقد عروس و دوماد همراه خوانواده عروس خانوم رفتن مسافرت و من و مانی رو تنها گذاشتند...
____________
مامان:پریا جان بیا اینجا باهات کار دارم
-مامان گفتم که میخوام برم خرید!
مامان:خرید دیر نمیشه بشین باهات کار دارم
نشستم و یه پیام واسه مانی دادم که مامان باهام کار داره دیرتر میام.
مامان:ببین عزیزم هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه، تو هم که ماشاالله کم خاستگار نداری! ولی این...
پریدم تو حرف مامان و گفتم:مامان باز چه خوابی واسه من دیدین؟
خندید و گفت:مهبد
مهبد پسر عمو شهاب بود.خوشتیپ و خوش اخلاق ولی در حد المپیک لوس... تازه تحمل مهسا،خواهرش، از خودش هم بدتر بود.
-مامان من هیچ از این پسره لوس خوشم نمیاد
مامان:داری آتیش به بخت خودت میزنی! مگه این پسره چی کم داره؟هان؟
-مامان من رفتم خداحافظ
سوار ماشین مانی شدم. خدا میدونه چقدردلم واسش تنگ شده بود.
مانی:سلام بر خانم پریا شایسته...
-سلام
-چیه مامانت چی میگفت؟
-مهبد ازم خاستگاری کرده
-شما چی گفتی؟
-انتظار داشتی چی بگم؟
-حتی نمیخوام به اینکه جواب مثبت داده باشی فکر کنم
-حالا بریم؟
-کجا؟
-خونه آقا شجاع، خوب خرید دیگه!

چند روزی بود پوریا برگشته بود مامان هم به هر دری میزد که من رو راضی کنه. شب جمعه بود که فهمیدم مامان قرار خاستگاری گذاشته اولش میخواستم نرم ولی مانی منصرفم کرد.
لباس های معمولی پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. هنوز نیومده بودند. مامان من رو فرستاد تو آشپز خونه تا هر وقت صدام کرد چایی بیارم. بعد حدوداً نیم ساعت مامان صدام کرد من هم با سینی چای از آشپزخونه بیرون رفتم. چای رو تعارف کردم و سینی رو روی میز گذاشتم. عمو شهاب: خوب بچه ها بهتره برید صحبت کنید...
من و مهبد:چشم
به اتاق من رفتیم. اون روی صندلی کامپیوتر نشست و من روی تخت خوابم. انگار روزه سکوت گرفته بودیم هر دو ساکت بودیم تا اینکه بعد ده دقیقه گفتم:نظرت چیه درباره چیز دیگه ای سکوت کنیم؟
خندید و گفت:خوب من رو که میشناسی؟ 28سالمه، دندون پزشکی خوندم و درباره خوانواده ام هم که میدونی...
-ببین اگه بگم جواب من منفیِ بهت بر میخوره؟
-بر نمیخوره چون همچین چیزی نمیگی!
-برعکس من از تو خوشم نمیاد به عشق بعد از ازدواج هم اعتقاد ندارم،پس جوابم منفیِ...
-مطمئن باش پشیمون میشی!!!
منتظر نموندم رفتم پایین و مخالفتم رو اعلام کردم.

با مانی بودم که یه نفر بهش زنگ زد. اونم رفت بیرون تا جواب موبایلش رو بده...
چند دقیقه بعد برگشت ولی خیلی بهَم ریخته بود. گفت یه مشکلی براش پیش اومده که باید بره. منو رسوند خونه و خیلی سریع رفت.
وقتی رفتم تو خونه دوباره بحث کردن با مامان سر موضوع خاستگاری مهبد شروع شد. دیگه اعصابم از صحبت سر این موضوع خرد شده بود.
مامان:مگه مهبد چِش بود که گفتی نه؟
-مامان دیگه نمیخوام درباره این موضوع صحبت کنم، حالا که جواب منفی دادم میخواید چیکار کنید؟
مامان:دِ همینه دیگه. امروض صبح دوباره تلفن زد، گفت یه جلسه دیگه آخر هفته بگذاریم حتماً راضیت میکنه!
-اِ مامان بس کنید من نمیخوام با مهبد ازدواج کنم.
بابا:باباجون مهمونن نمیشه که بگیم نه!
-ایششششششش، باشه...
رفتم توی اتاقم .دوست داشتم یه بلایی سر مهبد بیارم. ولی نه... مطمئنم اگه مانی نبود، قبول میکردم. اصلاً چرا اون نمیاد خاستگاری؟ من که درباره مهبد بهش گفتم! شاید وقت نداره! یعنی واسه منم وقت نداره؟
موبایلم رو برداشتم و بهش تلفن زدم.-سلام
مانی:سلام خانوم خانوما!
نمیدونم چرا حس کردم صداش خیلی سرد بود ولی سعی میکرد این سردی رو پشت کلمه های قشنگ پنهان کنه!
-فقط تلفن زدم صدات رو بشنوم...
-دروغ نگو حرفت رو بزن
-دروغگو خودتی! خداحافظ
حتی منتظر شنیدن خداحافظی اون نشدم و قطع کردم نمیدونم چرا درباره مهبد چیزی نگفتم!
یه دفعه صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد، فکر کردم مانیِ ولی مهبد بود. نوشته بود باید زودتر ببینمت و یک چیزی رو بهت نشون بدم. اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت مهمِ و باید حتماً بهم بگه قبول کردم! پارک ... قرار گذاشتم، واسه نیم ساعت بعد.

یه مانتوی کرم با یه جین آبی و یه شال آبی کمرنگ پوشیدم. وقتی گفتم با مهبد قرار دارم مامان داشت بال در میاورد. ماشین بابا رو برداشتم و راه افتادم سمت پارک. 2 دقیقه زود تر رسیده بودم رفتم سمت نیمکتی که قرار گذاشته بودیم و نشستم.
حدود 5دقیقه بعد اومد. کنارم نشست و سلام کرد. به زور گفتم:سلام
مهبد:حالت خوبه؟
-خوبم ممنون، چی میخواستی بگی؟
مهبد:درباره دوستت بود مانی...
داشتم سکته میکردم اون از کجا میدونست. نکنه به پوریا بگه؟ وای...نه...
مهبد:میدونم به خاطر اون به من جواب منفی دادی!
-من همچین دوستی ندارم!
مهبد:خودم هفته پیش باهاش دیدمت... نترس اگه به حرفام گوش کنی به کسی نمیگم! دوست ندارم به اجبار باهام ازدواج کنی...اهل دوستی هم نیستم، مثل خودتم به عشق بعد از ازدواج عقیده ندارم... فقط میخوام بدونی داری به خاطر کی من رو پس میزنی!... بریم تو ماشین من تا یه چند تا عکس از عشق محترمتون نشونت بدم!
مطمئن بودم میخواد دروغ سر هم کنه و مانی رو جلوی من بد جلوه بده! ولی فضولیم گل کرده بود و میخواستم بدونم اون عکسا چیه ؟واسه همین دنبالش رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم. داشبورد رو باز کرد ، یه پاکت در آورد و گفت: اون روزی که با هم دیدمتون خیلی عصبی شدم . دنبالش رفتم تا یه بلایی سرش بیارم ولی...
پاکت رو داد دستم. درش رو باز کردم و عکس هارو نگاه کردم. باورم نمیشد توی اون عکسها مانی بود با نزدیک هفت هشت تا دختر!
مهبد:چه خوش اشتها هم هست، نه یکی نه دو تا ده تا!
-دروغ میگی، فوتوشاپه!
مهبد:خوب نظرت چیه بریم دم خونشون و تعقیبش کنیم؟
به مانی اعتماد داشتم، گذشته از اون دوسش داشتم این تنها چیزی بود که باور داشتم((مانی فقط با منه، اینا همش نقشست)) گفتم:موافقم...
بدون هیچ حرفی راه افتاد. دم خونه مانی نگه داشت. ساعت 5 بود میدونستم مانی الآن باشگاهه، ولی...

از خونه اومد بیرون و رفت سمت یه پارک مثل اینکه قرار داشت. مهبد پیاده شد من هم دنبالش رفتم. جایی نشستیم که ما رو نبینه ولی ما ببینیمش. رو یه نیمکت نشسته بود و یه چیزی هم دستش بود فکر کنم کادو بود. بعد چند دقیقه یه دختر 18،19 ساله اومد. با هم دست دادند و نشستند. دختر زیبایی نبود ولی با اون همه آرایش و اون لباسای جلفش هر پسری رو سمت خودش میکشوند...
چند دقیقه بعد مانی کادویی که دستش بود رو به دختره داد، دیگه نمیتونستم بمونم. مهبد هم فهمید دستم رو گرفت و من رو سمت ماشین برد. تا رسیدن به خونه چیزی نگفت، حتی خداحافظی هم نکردیم.

وارد اتاقم شدم و در رو بستم همون موقع یه پیام از مهبد اومد نوشته بود: ((خداحافظ عزیزم، امید وارم با چیزایی که دیدی باورم کنی))
جوابش رو ندادم. وقتی مانی باهام این کار رو بکنه، چجوری میتونم به کس دیگه ای اعتماد کنم. هر چند ته دلم میخواستم که همه چی یه خواب باشه، ولی نبود... همه چی واقعی بود... واقعیِ واقعی... چه جوری باور کنم؟ مانی، عشقم، اگه قبل از اینکه اعطراف کنم میفهمیدم راحت تر فراموشش میکردم... فراموشش کنم؟ عشقم رو؟ مگه میشه؟ مگه میتونم؟
دوباره یه حسی اومد سراغم که میگفت((دروغه باور نکن میخواد فریبت بده!)) ولی تصمیمم رو گرفتم! تو کار هک کردن ماهر بودم. دو ساعت طول کشید تا آی دی مانی رو هک کنم...
فقط یه کلید دیگه مونده بود که پشیمون شدم، ترسیدم، ترسیدم همون یه خورده اعتمادم رو هم از دست بدم، ولی نمیدونم چرا فکر کردم اگه مهبد اینجا باشه راحت ترم!!! احساسم رو فراموش کردم و کلیک کردم...

عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 432 تاريخ : سه شنبه 26 شهريور 1392 ساعت: 11:27

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.



پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 385 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 17:20

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه


دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم … عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 424 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 17:17

دقت کردین وقتی موبایلت زنگ می خوره همه گوش هاشون تیز تیز می شه؛ وقتی تلفن خونه زنگ بخوره همه خودشون رو میزنن به کر بودن ...

- دقت کردین نشده یه بار این جعبه دستمال کاغذی رو باز کنیم، برگ اولش درست مثل بچه آدم بیاد بیرون؟!

- دقت کردین تا مترو می ایسته همه عین دونده ها می دون به سمت پله ها بعد که می رسن بالا قدم می زنن!

- دقت کردین هیچ لذتی مثل این نیست که دو روز تخمه خورده باشی، امروز یکی اش رو روی فرش پیدا کنی

- دقت کردین وقتی حوصله ات سر میره، اولین جایی که میری سر یخچاله؟!

- دقت کردین این روزها اگر ده تا سنگک بخری، ملت یه جوری نگاه می کنن انگار پرادو سوار شدی!

- دقت کردین همیشه وقتی حوله رو تو حموم می خوای برداری یکی از لباسات میفته رو زمین خیس میشه؟!

- دقت کردین دو ساعت درس میخونی ساعتو نگاه می کنی میبینی نیم ساعت گذشته! نیم ساعت میای پای کامپیوتر ساعت رو نگاه می کنی می بینی دو ساعت گذشته؟!

- دقت کردی وقتی میخوای فیلم ببینی هر چی داری آشغال به نظر میاد! حالا میخوای هاردو خالی کنی همش خوب میشه؟!

- دقت کردین تو این فیلم ها که نشون میدن هر کی می افته تو آب اصلا شنا بلد نیست ولی اون که بیرون واستاده در حد یک غریق نجات کامله!

- دقت کردین اینایی که میرن کلاس گیتار، بدون استثنا اولین آهنگی که یاد میگیرن آهنگ تکراری و ضایع «اگه یه روز بری سفر» است؟ از اساتید محترم خواهشمندیم کمی تنوع به خرج بدید...

- دقت کردین تعداد خواننده های ایران از شنونده ها داره بیشتر میشه؟

- دقت کردین اون تفریحاتی که تو فرجه امتحان ها به ذهن آدم میرسه تو تابستون به ذهنش نمیرسه!

- دقت کردین بیشتر مواقع احساس می کنیم گوشیمون زنگ خورده بعد که نگاه می کنیم می بینیم یه توهم ویبره ای بیش نبوده؟!

عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 394 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 16:47

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک ...

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشا رو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز...! اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....!!

عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 392 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 16:40

مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهد...
فروشنده پرسید که چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسد ؟
مرد فکری کرد و گفت بنویسید : با اینکه داری پیرتر میشوی ولی هر روز بهتر میشوی
فروشنده پرسید چه جوری این پیغام را بنویسد ؟!
مرد گفت : خب، "با اینکه داری پیرتر میشوی" در بالا و "ولی هر روز بهتر میشوی" در پایین!
مهمانی شروع شد، پاسی از شب گذشته بود که کیک ارسال شد...
در جعبه کیک که باز شد مهمانها شوکه شدند ، چون روی کیک نوشته شده بود :
"با اینکه داری پیرتر میشوی در بالا ، ولی هر روز بهتر میشوی درپایین " !!!
عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 357 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 16:36

ﺁﻗﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﻠﻦ ﺩﯾﻮﻥ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺍﻭﻟﺶ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺩﺑﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺧﻼﺻﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﮔﻔﺘﻢ:

ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﻠﻦ ﺩﯾﻮﻥ ﻫﺴﺘﯽ...

ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺎﻧﻢ ، ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ...

ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﻨﻮ ﺗﺎﺋﯿﺪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ،ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺣﺮﻑ

ﻣﻨﻮ ﺗﺎﺋﯿﺪ ﮐﺮﺩﻥ ،ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻢ ﻟﭙﺎﺵ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ:

ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﻪ ﺩﻫﻦ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﺨﻮﻥ... ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:

ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﺑﮕﻢ...ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﻨﻮ ﺗﺎﺋﯿﺪ ﮐﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ،

ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺣﺮﻑ ﻣﻨﻮ ﺗﺎﺋﯿﺪ ﮐﺮﺩﻥ ،ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ

ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ:

Everynight in my dreams , I see you I feeeeeeeeeeeel you...

ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﻮﻩ ﯾﺨﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪیم|: .
عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : سلن دیون, نویسنده : امید karaji1 بازدید : 382 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 16:35

رﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ، ﻟﭗ ﺗﺎﺑﺸﻮ
ﮐﻮﺑﯿﺪ ﺭﻭﻣﯿﺰ، ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻟﭙﺘﺎﺑﺘﻮﻥ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ.
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ : ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﻗﺪﯾﻤﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ!
... ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻣﯿﺸﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺑﺪﯾﻦ؟
-ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻟﭗ ﺗﺎﭘﺎﺷﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻣﻮﺱ ﻫﻢ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
-ﺭﻭﯼ ﻓﺎﯾﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﻮﺱ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ cut ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ.
- ﻣﻮﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
-ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻣﻮﺱ ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺟﺪﯾﺪﻩ ﻭﺻﻞ ﮐﺮﺩ.
- ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ PASTE ﺭﻭ ﺯﺩ !!!!
.
.
.
.
.
- ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ......!
عاشقانه...
ما را در سایت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : خانم,خانمها,خانم تنها,خانم, نویسنده : امید karaji1 بازدید : 388 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 16:30

لینک دوستان

خبرنامه